ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ.... ﺗﻨﻬﺎ….ﭘﺸﺖ
ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ….
ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻡ ﯾﮏ. ﺩﻭ..
ﺳﻪ… ﻭﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ
ﺍﻧﺪﺗﻮ …. ﻏﺰﻝ ﺭﺍ ﻣﺸﺖ ﻣﺸﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﺍﺝ
ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ
ﻭﻟﯽ…. ﻭﻟﯽ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺗﻮ ﺑﯽ
ﻭﻗﻔﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﯼ… ﻭﻣﻦ …. ﺩﯾﮕﺮ
ﺁﺯﺍﺭﺕ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ ﺯﯾﻦ ﭘﺲ…. ﻗﺼﻪ
ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﻤﯽ
ﮐﻨﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ…
برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .